عاشقانه های بی صدا

ساخت وبلاگ
پرونده مادر شدن من برای همیشه بسته شد. همیشه فکر می کردم اگر صاحب دختر بشم، اسمش رو میذارم "یسنا". خیلی خیلی کم این اسم روشنیدم. اما خیلی دوستش دارم.پسر هم دوست داشتم بذارم، جانا، یا مانیار. به هر حال دیگه نمی تونم دختر یا پسری داشته باشم، چه برسه به اینکه براشون اسم انتخاب کنم. من که انقدر عاشق بچه هستم، شد حسرتی تا آخرین لحظه زندگیم. دیگه چه چیزایی قرار حسرت بشن؟! عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 0:35

چقدر دلتنگم، پر از اندوه. همش می خوام فکر کنم، همه چیز خوبه اما خوب نیست. همش می خوام بگم حالم خوبه. اما خوب نیست. چقدر دلتنگتم بابا. اگرچه هیچ وقت انقدر به هم نزدیک نبودیم که پای درد دل هم بشینیم، اما مهربون بودی. نمی دونم چرا از نوشتن می ترسم. بند بند انگشتام درد می کنه. انگار حالی برای نوشتن ندارم. انگار از سر عادت می نویسم. سالهاست که می نویسم. از وقتی که خیلی کم سن بودم. اون موقع وبلاگ رو نمی شناختم و تو دفتر می نوشتم. اما دیگه حوصله خوندن اون خاطرات و نوشته ها رو هم دیگه ندارم. حتی حوصله نوشته های این وبلاگ رو هم ندارم. امروز که داشتیم انباری رو مرتب می کردیم، کارتن دفتر خاطراتم رو دیدم. با خود فکر کردم، این همه نوشتم و نوشتم که چی بشه. حالا چند سال این دفترها دارن تو انباری خاک می خورن. با خودم فکر می کردم، یه روز سر وقت و حوصله میام یه زیرانداز میندازم و میشینم و این کارتن دفتر خاطرات رو خالی می کنم رو زمین. بعد یکی یکی ورق می زنم و بعد هم رو پاره می کنم و می ریزم تو یه نایلون بزرگ و میندازم تو سطل زباله های کنار خیابون. بعد هم نوبت این وبلاگِ. این وبلاگ رو هم پاک می کنم و خودم از تمام این خاطرات رها می کنم. یه نقطه سر خط و یک شروع دیگه. اصلا اصلا حالم خوب نیست. به هر کی دروغ بگم به خودم که نمی تونم دروغ بگم. داری ازم دور میشی، دور و دورتر. دیگه نه آغوشت رو باور می کنم و نه دوست داشتنت رو. دارم ازت دور میشم. سرد میشم. بی حس میشم. حرفات تو سرم اکو میشه. "دروغگو، بی وجود" همین دو تا کلمه همش دارن می کوبن تو مغزم. مگه قرار نبود اگر بحثی پیش اومد دیگه حرف بد نزنی؟! چرا یادت رفته؟ چرای هربار با کلمات جدید منو شوکه می کنی؟ میرم، خیلی زودتر از اونی که فکرش کنی. شاید هم دا عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 0:35

امروز گند زدم. 1 اسفند ساعت 11:30 برای پرونده کاریت جلسه رسیدگی داشتی. اما من فکر می کردم که امروز 30 بهمن هست. وقتی تقویم رو نگاه کردم زدم تو سر خودم، چون امروز 1 اسفند ماه هست و ساعت 12. یعنی جلسه رسیدگی برگزار شده. وقتی بهت گفتم تو عصبانی شدی. کاملا حق داری. سریع راه افتادی به سمت محل برگزاری جلسه. ساعت 15:30 اومدی خونه و من تو این سه ساعت فقط اشک ریختم. از اینکه چرا انقدر بی دقت شدم. من که چیزی رو فرموش نمی کردم، من که برای اینکه فراموش نکنم، یادداشت می کردم، چرا با وجود یادداشت بازهم فراموش کردم. وقتی گفتی می تونیم دوباره درخواست رسیدگی مجدد بدیم، نمی دونی چقدر خوشحال شدم. حتی وقتی بهم گفتی مرده شورت رو ببرن، ازت دلگیر نشدم. چون واقعا بی دقتی من خیلی خیلی بد بود. من این روزا انگار تو یه دنیای دیگه زندگی می کنم. حالم اصلا خوب نیست. 5 ماه که از محل کارم عذرم رو خواستن. چون دو نفر نیرو آوردن که به اندازه من یک نفر بهشون حقوق نمیدن. چقدر آدم ها کثیف و پست شدند. به هیچ چیز جز منفعت خودشون فکر نمی کنند. واقعا تو این دنیا، خدا و کائنات و کارما وجود دارند؟! اگر هستند پس چرا هر کی، هر کاری دلش می خواد می کنه؟!تو یک شرکت چند سال کار می کنی و از جون و دل مایه میذاری بعد خیلی راحت میان میگن دیگه نمی خوایم باهات کار کنیم. پس تکلیف زندگی و آینده اون کارمند چی میشه؟! مگه چند سال براتون کار نکرده؟! چقدر پست هستید که برای اینکه ماهی 3، 4 میلیون بیشتر بذارید تو جیبتون راحت آدما رو حذف می کنید. چقدر پست هستید که یه بچه عراقی رو میارید میذارید سرکار، که چشم دیدن موفقیت و تلاش و پیشرفت یک نفر ایرانی رو نداره.چقدر حقیرید که حاضر نمیشین حق و حقوق طرف رو پرداخت کنید؟ و این اولین و آخرین بار ن عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:37

از دیروز به خاطر گندی که من زدم، داری بی محلی و بد اخلاقی می کنی. بهت حق میدم ناراحت باشی، من باعث شدم به جلسه رسیدگی پرونده ات نرسی. حق داری ناراحت باشی. من خودم کلی از دست خودم حرص خوردم. اما تو که میدونی من قلبم ناراحته. از دیروز قلبم درد می کنه. وقتی تو با ناراحتی و عجله از خونه زدی بیرون، من انقدر گریه کردم، سردرد و چشم درد گرفته بودم. همش می ترسیدم اتفاقی برات بیافته. داشتم از نگرانی دیوونه میشدم اما جرات هم نداشتم بهت زنگ بزنم.از صبح هم که بیدار شدی یا بی محلی می کنی یا باهام بداخلاق می کنی. یادته وقتی این وبلاگ رو بهت نشون دادم و حرفامو خوندی، بهم گفتی اشکال نداره حرفات بنویسی، اما قبلش با من حرف بزن. دلتنگی و ناراحتی و غصه هاتو به من بگو و بعد اگر خواستی بنویسی، بنویسشون. پس چرا یادت رفته؛ تقصیر تو نیست. تقصیر من که با ناراحتی تو زود بهم می ریزم و تپش قلب می گیرم و حالم بد میشه. گاهی وقتا، دلم می خواد تنها باشم. اما این خونه کوچیک هیچ جایی نداره برای تنهایی من. تنها جایی که می تونم برم. بین میز ناهار خوری و بخاری هست. اون هم هر وقت تو میای و می بینی بهم می گی چرا رفتی اونجا کز کردی؟!کاش این خونه یه گوشه یا یه اتاق دیگه داشت که وقتی دلم می گرفت و احتیاج به تنهایی داشتم، می رفتم تو اتاق و در می بستم. چقدر دلم یه سفر می خواد، یا یه جایی که چند روز بتونم فکر کنم، استراحت کنم. خیلی خسته ام. + نوشته شده در چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت 17:40 توسط سارا  |  عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:37

دیشب داشتیم در مورد خرید خونه و گرفتن وام مسکن، صحبت می کردیم. اینکه قسط هاش خیلی سنگین و طولانی هست. من بهت گفتم یه وام حدود 400 تومن هست که هم سودش کمه و هم مدت بازپرداختش طولانی هست. تو پرسیدی چه وامی؟ و من گفتم: وام ازدواج. نمی دونم چرا ناراحت شدی. فقط یه پیشنهاد بود. می خواستم یه جورایی سر حرف رو بازکنم و باهات حرف بزنم اما تو عصبی و ناراحت شدی. یاد اون روزایی افتادم که بهت ابراز علاقه کردم و تو بهم گفتی فقط می تونیم دوست باشیم، همین. بعد از اون هم هر بار که بهت می گفتم دوست دارم یه جوری حالمو خراب می کردی که دیگه کم کم تصمیم گرفتم اصلا به زبون نیارم و فقط بنویسم. نوشتم و نوشتم. اما کم کم بیان و ابراز احساسات از یادم رفت. بعد از چند سال، وقتی رفت و آمد با خانواده تو رو شروع کردیم از سال 98، اونوقت خودت شاکی شدی که چرا هیچ وقت از عشق و دوست داشتن حرف نمی زنی. یادت میاد چی بهت گفتم؟ گفتم: "این آدمو تو ساختی. تو اینجوری خواستی. اون موقعی که تا احساسم رو بهت می گفتم، ناراحت می شدی و حالم رو می گرفتی، کم کم این آدم رو از من ساختی."گفتی حالا شرایط فرق کرده. منم سعی کردم بشم همون آدم قبل. همون که دلش می خواست بهت بگه چقدر دوست داره. اما خب راستش زمان لازم بود، من همه احساسم رو سرکوب کرده بودم. 6، 7 سال سرکوب احساس و سکوت زمان کمی نبود. کم کم داشتم دوباره عشق و عاشقی رو یادم میاوردم. وقتی دیشب انقدر با ناراحتی و دلخوری رفتی تو اتاق، فهمیدم بازم باید مثل همون روزا سکوت کنم. اما نمی دونم ایندفعه می تونم طاقت بیارم یا نه؟! عزیزدلم 11 سال زمان کمی نیست. برای بودن با تو چقدر به خانوادم دروغ گفتم و می گم. به خصوص از وقتی که با هم خونه یکی شدیم. راستش من دیگه از این همه دروغ گفتنها خ عاشقانه های بی صدا ...
ما را در سایت عاشقانه های بی صدا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6sara8james6 بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 22:37